پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم
گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم
یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم
دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم
گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
یادم میآید در دوران کودکی، که گویی آسمان به زمین نزدیک است،
وقتی بزرگترها کتاب فارسی به دست میگرفتند و به ما املا میگفتند
و ما املا مینوشتیم؛ جمله که تمام میشد خودشان به ما تقلب میرساندند که: نقطه سر خط!!!
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
زندگی کن |
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
در چشم هایت؛این جمع اضداد
یک جا نشسته ست،آهو و صیاد
یک جا نشسته ست روی لبانت
لبخند شیرین، فریاد فرهاد
در گریه هایت ، سرمای بهمن
در خنده هایت ،گرمای مرداد
پیشانی تو نور ست و ایمان
زلف سیاهت کفرست و بیداد
آشفته گیسو!در گیسوانت
بر باد باد این دنیای آباد
...پایان گل را بهتر کدام ست؟
افتاده بر آب؟ یا رفته بر باد؟
رضا شیبانی اصل
پاییز کشید آهی،در مزرعه بلوا شد
موهات بهم خوردند،کم کم گره ها واشد
چشمت به من افتاد و از چشم تو افتادم
تو رفتی و بین من با آینه دعوا شد
من ضرب شدم در غم،تقسیم شدم بر عشق
پس جمع شدم با مرگ،چشم تو که منها شد
...
پروانه که می رقصید،از شمع نمی ترسید
آمد به هم آغوشی،باد آمد و تنها شد
رفتی و هر از گاهی پاییز کشید آهی
روزم شب یلدا شد، شب روز مبادا شد:
...
هی یاد تو افتادم چشمم که به ماه افتاد
پس خیره به او ماندم ، آنقدر که فردا شد
تو پر، همه دنیا پر، چشمان غزلها تر
هی (یک من بی تو) در آیینه تماشا شد
خندیدم و با تردید آیینه به من خندید
یک سنگ به دستم دید،در آینه بلوا شد...
"حسن اسحاقی"
برویم ای یار ، ای یگانه ی من ! دست مرا بگیر ! سخن من نه از درد ایشان بود،خود از دردی بود،که ایشان اند ! اینان درد اند و بود خود رانیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.و چنین استکه چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ بر خیزیکمر به کین ات استوار تر می بندند. برویم ای یار ، ای یگانه من !برویم و، دریغا ! به هم پایی این نومیدی خوف انگیزبه هم پایی این یقینکه هر چه از ایشان دورتر می شویمحقیقت ایشان را آشکاره تردر می یابیم! با چه عشق و چه به شورفواره های رنگین کمان نشا کردمبه ویرانه رباط نفرتیکه شاخ ساران هر درخت اشان گشتی ست که از قعر جهنم به خاطره یی اهریمن شاداشارت می کند. و دریغا –ای آشنای خون من ،ای هم سفر گریز !-آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته امدر شمارهاز گناهان تو کم ترند...!
بخوابم شایدت درخـواب بینم ترا
چون ساقی باشراب ناب بینم ترا
دل به دیدارت خون و،تن خسـته
شاید بمیرم ودرآن خواب بینم ترا
دل ناشادم بخود ندیده شادی هرگز
ترسم بیائی وباحال خراب بینم ترا
ســوختم درآتش این فراق یا رب
چه شود که درعالم شباب بینم ترا
ای خواب بیــا تاگیرمت درآغوش
زچشمم رمیدی وچو حباب بینم ترا
شب تا سحرنالانیم زدرد من وَنی
ایکاش باچنگ ورباب بینــــم ترا
غلام کجاوخواب کجا ای بیخبران
چه خفته ایدچون درخواب بینم ترا
اعتمادی (غلام)