به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری؟
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی
اى ساقیا آرامم کن, دیوانه ام یادم کن
من خسته ایامم ,ساقى تو آرامم کن
گمگشته اى در خویشم ,ساقى تو بیدایم کن
با ساغر شیدایى , سرمست وشیدایم کن
در سینه بنهان کردم صیاد آوازم را
محض خدا روزکار مشکن دکر سازم را
من مرغ خوش آواز این شهرم مىدانم مىدانى
کز این بنجره خاموشى مىکریم در قابت بنهانى
از جان ما جه خواهى بیوسته بیونده زمونه
در سینه بنهان کردم صیاد آوازم را
محض خدا روزکار مشکن دکر سازم را
اى ساقیا آرامم کن, دیوانه ام یادم کن
من خسته ایامم ,ساقى تو آرامم کن
کمشته اى در خیشم ,ساقى تو بیدایم کن
با ساغر شیدایى , سرمست وشیدایم کن
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای خواهر خویش
که در آن مجلس
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی وکودکی ست
چهره ای نیست عبوس
زندگی رویاییست
زندگی زیباییست
می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه گر میشکند حرفی نیست
از دوست بپورسید که چرا می شکند
گل همیشه نازم نبودی چاره سازم
نکردی مهربونی به قلب پر نیازم
آخه این اسمش وفا نیست
راه و رسم عاشقا نیست
وقتی که دلم گرفته
دل شکستن که روا نیست
تویی که بر سر من عشقتو منت میزاری
رنجی که به من میدی پای محبت میزاری
تویی که با همه مهری که میگی به من داری
پس چرا سوخت دلمو به پای عادت میزاری
محتاج محبتم خدایا مددی مددی
شاید که خدا بگیره دست پر نیازم
شاید که خدا بتونه باشه چاره سازم
.
.
تویی که بر سر من عشقتو منت میزاری
رنجی که به من میدی پای محبت میزاری
تویی که با همه مهری که میگی به من داری
پس چرا سوخت دلمو به پای عادت میزاری
.
محتاج محبتم خدایا مددی مددی
شاید که خدا بگیره دست پر نیازم
شاید که خدا بتونه باشه چاره سازم
دیرگاهی است سوالی دارم
و معما این است
سهم آزادی پروانه کجاست ؟
و چرا بال کبوتر فقط آهنگ قفس می خواند؟
مرغ باران به کجا می بارد !؟!
و چرا یک گنجشک " بار اول که سر از لانه برون می آرد
تا که پر گیرد و بالا برود "
آسمان را جا نیست ؟
و نمی دانم من
از چه رو می گویند " شب خمار است و سیاه .
شب اگر تاریک است " علتش بخشش خورشید به ماه است و زمین
و سوالم این است
سهم دلتنگی خورشید کجاست ؟
مرا پرسی که چونی؟ چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست
حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو، که من مجنونم ای دوست
به فریادم ز تو هر روز، فریاد!
از این فریاد روز افزونم ای دوست
شنیدم عاشقان را مینوازی
مگر من زان میان بیرونم ای دوست
نگفتی گر بیفتی گیرمت دست!؟
ازین افتاده تر کهاکنونم ای دوست؟!
غزلهای نظامی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست
اری می روم نه به دور
که به نزدیک
نزدیک تر از آنچه که هست
نزدیک تر از آن دل سنگ
می روم اما نه به دور
می پرسم نه زکور
راز آن سالهایی که برفت
و در آن غم که چرا آنگونه برفت
می روم خسته و نالان با غم شبهای دراز
با غم آن رخ خونین دل بیگانه نگاه
چون خودی را نشود گفت خودی!؟
چونکه آنکس که از ما نیست
بسی مهربان تر است
می روم اما نه به دور
نه به پستی نه کژی
تا که گویم که که هستم
من از این خاکم و بر خاکم و می مانم از این خاک
تا که آنگه بریزندم بر خاک
مردِمردم شیر شیران
حامی این سرزمینم، مردمانش
کو کسی تا زین میان بامن نشیند
اشک و ماتم را زمن از دل بچیند
جز سطوحی مهربان و شمع روشن، شمع یاد
آخر این اشکم ز من افتاد بر دامان کاغذ
رنج من را او کشید بر جانش آخر
ای خدا ای مهربانی ها کجایید؟
یکشب آهسته بیایید
در درون خانه ها چون من زیادند
در درون شهرها زآنها فزون تر
یکشب آهسته بیایید
مردمان وامانده اند با رنج بسیار
جمله ای را به محبس ها کشاندند
مهر آزادی را بر درها نشاندند
جمله ای را چون ندا با حق زدند
از دم دنیا بریدند
گفته اند دیگر مگوید
لیک دیگر آینگونه نشاید
بودن و در خانه بماندند
باید اینگونه برفت
مهردلدار بخواست
باید برخاست زجا
گفتا ای خدا
من به نام وطنم
خاک مردان و زنان چون دُر کهن ام
می زنم بانگ و می زنم فریاد
تا تو هستی من خویشتن را برم از یاد.
من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا
منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا
منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا
نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا
نشعیه جاوید من از باده ی شوریدگیست
بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا
من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش !
چون به هیچش نفروشم ؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل ، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر ، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت ! مخروش
آتش عشق بهشت است ، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است ، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی ، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا ، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش
ای کاش می شد ستاره ها راچید و با دست لمسشان کرد
ای کاش می شد دل ها را به هم نزدیک کرد و
ای کاش می شد فاصله هارا کم کرد
در فراز های زندگی صبورانه قدم برداشت،
ای کاش می شد با دل هل زندگی کرد،
ای کاش می شد بی انکه اشکی ریخت زندگی کرد
ای کاش می شد مرگ را از خدا هدیه گرفت،
ای کاش تسکین دهنده قلبها همیشه با ما بود،
ای کاش می شد محبت ها را با مهربانی و دوستی و محبت پاسخ داد و
ای کاش می شد بدی ها را نادیده گرفت و خوبی هایش را نظاره کرد،
ای کاش می شد من؛من بودم تنها در رویای زندگیم،
ای کاش می شد مسافری بودم که وقت اراده بر می گشتم،
ای کاش ذره ای دلم اسوده بود،
ای کاش اشک هایم قابل تجمع بود،
ای کاش شکستن دل ها را کسی لمس نمی کرد،
ای کاش من برای هر کسی پیش قدم در سختی ها بودم،
ای کاش من؛تنهای،تنها برای خودم بودم.
ای کاش من در عدالت زندگی می کردم