شعری زیبا از حکیم ابولقاسم فردوسی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
چه شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
_____________
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموار? باران با دشت
برف با قل? کوه
رود با ریش? بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!
عشقبازی به همین آسانی است…
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظ? کار
عرض? سالم کالای ارزان به همه
لقم? نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است
بارون میاد جرجر
گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره
آبش سیاه و شوره
ای خدا کشتی بفرست
آتیش بهشتی بفرست
جاده کهکشون کو؟
زهره ی اسمون کو؟
چراغ زهره سرده
تو سیاهیا میگرده
ای خدا روشنش کن
بارون میاد جر جر
بارون میار جر جر
رو گنبد و رو منبر
لکلک پیر و خسته
بالای منبر نشسته
"- لکلک ناز قندی
یه چیز بگم نخندی؟
تو این هوای تاریک
دالون تنگ باریک
وقتی که می پریدی
تو زهره رو ندیدی؟
"- عجب بلایی بچه
از کجا می آیی بچه ؟
نمی بینی خوابه جوجه ام
حالش خرابه جوجه ام
از بس که خورده غوره
تب داره مثل کوره؟
هنوز نمی دانم
اگر ببوسمت
تو می روی به جهنم
یا من؟
گوشم بوق بوق میکند
تمام مغزم را اشغال کرده ای
جلوی جوخه ی اعدام که((آتش)) گفتند
تازه یادش آمد
بی گناه است
این شهر ، شهر من است؟
یا غریبه ام؟
من با تمام مردم دنیا غریبه ام
الا تو که با من غریبه ای
شهر بزرگ نیست
اما
ما بزرگیم
باهم
می خواهم پایم را
روی شن های داغ کویر بگذارم
می دانم
آنجا
ابری در انتظار من است
پرنده ی کوچک گرمازده
کجا برود؟
سایه ای نیست
جز مترسک لرزان چادری در باد
از دست چشم های تو
که هرکجا می خواهد
دراز می شود
ته چشم های تو
خدا شیطنت میکند
ته دل من
شیطان ، خدایی
این شهاب ها
بوسه های گرم ستاره ها هستند
برای هم پست می کنند
و گاه اشتباه
به زمین می رسد
از همان اول
پلک های تو با من قهر بود
مثل پلک های من
این ها
ب خوشبختی چشم هایمان
حسادت می کنند...
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو ریخت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند، اما من وتو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم و
نترسیدیم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید
یادم امد شبی باز هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا وگل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
ساعتی چند بر این آب نظر کن
آب، آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت بار گران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نرمیدم
نگسستم
باز گفتم
که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ...
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
بی تو اما ،
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
دست هایم را در باغچه می کارم.
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواره ای به دو گوش می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم وگردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد.
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکی ام دزدیده است ....