سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارون میاد جرجر

گم شده راه بندر

ساحل شب چه دوره

آبش سیاه و شوره

ای خدا کشتی بفرست

آتیش بهشتی بفرست

جاده کهکشون کو؟

زهره ی اسمون کو؟

چراغ زهره سرده

تو سیاهیا میگرده

ای خدا روشنش کن

بارون میاد جر جر

بارون میار جر جر

رو گنبد و رو منبر

لکلک پیر و خسته

بالای منبر نشسته

"- لکلک ناز قندی

یه چیز بگم نخندی؟

تو این هوای تاریک

دالون تنگ باریک

وقتی که می پریدی

تو زهره رو ندیدی؟

"- عجب بلایی بچه

از کجا می آیی بچه ؟

نمی بینی خوابه جوجه ام

حالش خرابه جوجه ام

از بس که خورده غوره

تب داره مثل کوره؟

 


  

هنوز نمی دانم

اگر ببوسمت

تو می روی به جهنم

یا من؟

گوشم بوق بوق میکند

تمام مغزم را اشغال کرده ای

جلوی جوخه ی اعدام که((آتش)) گفتند

تازه یادش آمد

بی گناه است

این شهر ، شهر من است؟

یا غریبه ام؟

من با تمام مردم دنیا غریبه ام

الا تو که با من غریبه ای

شهر بزرگ نیست

اما

ما بزرگیم

باهم

 


  

می خواهم پایم را

روی شن های داغ کویر بگذارم

می دانم

آنجا

ابری در انتظار من است

پرنده ی کوچک گرمازده

کجا برود؟

سایه ای نیست

جز مترسک لرزان چادری در باد

از دست چشم های تو

که هرکجا می خواهد

دراز می شود

ته چشم های تو

خدا شیطنت میکند

ته دل من

شیطان ، خدایی

این شهاب ها

بوسه های گرم ستاره ها هستند

برای هم پست می کنند

و گاه اشتباه

به زمین می رسد

از همان اول

پلک های تو با من قهر بود

مثل پلک های من

این ها

ب خوشبختی چشم هایمان

حسادت می کنند...


  

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو ریخت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

همه می ترسند، اما من وتو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم و

نترسیدیم


  

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید

یادم امد شبی باز هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا وگل وسنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن

ساعتی چند بر این آب نظر کن

آب، آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت بار گران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نرمیدم

نگسستم

باز گفتم

که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ...

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

بی تو اما ،

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.


  

دست هایم را در باغچه می کارم.

سبز خواهم شد می دانم  می دانم  می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم 

تخم خواهند گذاشت

گوشواره ای به دو گوش می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

با همان موهای درهم وگردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد.

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکی ام دزدیده است ....


  
   مدیر وبلاگ
عشق گلی است که دو باغبان دارد، عاشق و معشوق
من این وبلاگ را برای بیان معنی خواستن ساختم.
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :6
کل بازدید : 408505
کل یاداشته ها : 183


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ