من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا
منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا
منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا
خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا
نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا
نشعیه جاوید من از باده ی شوریدگیست
بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا
من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش !
چون به هیچش نفروشم ؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل ، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر ، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت ! مخروش
آتش عشق بهشت است ، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است ، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی ، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا ، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش
ای کاش می شد ستاره ها راچید و با دست لمسشان کرد
ای کاش می شد دل ها را به هم نزدیک کرد و
ای کاش می شد فاصله هارا کم کرد
در فراز های زندگی صبورانه قدم برداشت،
ای کاش می شد با دل هل زندگی کرد،
ای کاش می شد بی انکه اشکی ریخت زندگی کرد
ای کاش می شد مرگ را از خدا هدیه گرفت،
ای کاش تسکین دهنده قلبها همیشه با ما بود،
ای کاش می شد محبت ها را با مهربانی و دوستی و محبت پاسخ داد و
ای کاش می شد بدی ها را نادیده گرفت و خوبی هایش را نظاره کرد،
ای کاش می شد من؛من بودم تنها در رویای زندگیم،
ای کاش می شد مسافری بودم که وقت اراده بر می گشتم،
ای کاش ذره ای دلم اسوده بود،
ای کاش اشک هایم قابل تجمع بود،
ای کاش شکستن دل ها را کسی لمس نمی کرد،
ای کاش من برای هر کسی پیش قدم در سختی ها بودم،
ای کاش من؛تنهای،تنها برای خودم بودم.
ای کاش من در عدالت زندگی می کردم
با سلام به همه دوستان گلم
سرمنده از این که این 1 ماه هیچ متن یا شعر جدیدی به این بلاگ اضافه نشده
ولی بدونید همیشه به یادتون هستم ولی به دلیل انتخابات دهم
گرفتاری هایم زیاد شده دیگه عشق به خاتمی حمایت موسوی رو در بر داره و باید از صبح تا شب
تو ستاد جون بکنیم برای آینده ایران عزیز
باز هم شرمنده
مازیار - سدنا
به دورشمع کوشــند عاشقــــان دیوانه
ساقیا زان شــراب مارا بده جــــــامی
شرط بیـع بود باتاجران ، بیعــــــــانه
جرعه ای گـربنوشی زان شــــــــراب
مرده زنده کند جمله ساقی پیمـــــــانه
چومرغی پرکشی به سوی آشیـــــانه
پروازکنی چوماهی درآسمان شبـــــانه
سرابی بیش نیست این دنیای فــــــانی
مازی ،کوش تاجامی گیری زساقی میخانه
مرگ پایان کبوتر نیست...
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
زندگی چیزی کم داشت
و بدانیم اگر مرگ نبود
دست ما در پی چیزی میگشت
سهراب سپهری
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد. یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند،
طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود
که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند
که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
فردوسی من را یکروز صدا کرد گفتم : ابول بزار دستت را ببوسم .
نذاشت.
گفت : مازیارا مرد نکونام نمیرد هرگز...
خیلی چیزا گفت که از بیان آنها معذورم.
خلاصه پاداش گرامی باد.
همشهری دیگه باید به یادش بود.