بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باورکنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
درعرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوارباغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
درگارگاه رنگرزان دیارما
رنگی برای پوشش ننگ نیست
ازبردگی مقام بلالی گرفته اند
درمکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهارمی گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هرمرد پا شکسته که تیمورلنگ نیست
مـن دوش دیـدم سـر دل، انـدر جمال دلـبری
سنگین دلی، لعلیـن لبی، ایـمان فزایی، کـافـری
از جان و دل گوید کسی، پیش چنان جانـنه ای
از سیم و زر گوید کسی، پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آبوگل، از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین، ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شـور وشـری
تن خـود کی باشد تا بود فرش سواران غـمش
سرکیست تا او سر نهد پیش چنان شهسروری
نک نـوبهـار آمد کز او سـرسـبز گـردد عالـی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلوا گری
هردم به من گوید رخش، داری چو من زیبارخی؟
هردم بدو گوید دلم، داری چو بنده چاکری؟
آمد بـهـار ای دوستان خیزید سـوی بوستــان
امـا بـهــار من تـویی مـن ننــگرم در دیگری
اشکوفههـا و میوههـا دارنـد غـنـج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چـون نیلوفــری
بلبل چو مطرب دفزنی برگ درختان کفزنی
هر غنچه گوید چون منی باشدخوشی کشیتری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامنکشـان
تا بـغ یابد زیـنـتـی تـا مـرغ یابـد شـهـپـری
تا خلق از او حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا کهباشد شاه او؟ بنده شود هر شاه خو
آن جا کهباشد نار او؟ هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی، بی حدی، شاهی، کریمی، بافَری
***
مولوی
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
((حسرت عشق))
درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
ان شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟
گفتا:چه کنم دام شما دانه ندارد!
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
دروفای عشق تو مشهور خوبانم ،چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم ،چو شمع
شبروم خوابم نمی اید به چشم غم پرست
بسکه سیل آتشین ،از دیده می رانم، چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده اند
همچنان در آتش عشق تو خندانم ،چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سر گرم توست
این دل زار ،نزار اشکبارانم ،چو شمع
در شب هجران ،مرا پروانه ی وصلی فرست
ورنه از آهی جهانی را بسوزانم ،چو شمع
همچو شمعم ،یک نفس باقی است تا دیدار صبح
چهره بنما تا به پایت جان بر افشانم، چو شمع
امشب بیا مهمان مهتابیم هردو
در بیقراری مثل سیمابیم هردو
در حلق ما بغض سکوتی لانه کرده
در گفتن غمها چه بیتابیم هر دو
چون یک نشانه رمز عشق عاشقان است
عمریست ما دنبال سهرابیم هردو
با آبی از خوناب چشمم غسل کردم
سجاده ای بگشا که محرابیم هردو
با درک خلسه ،خلوتی نو،واردی نو
ضربی بزن هرچند مضرابیم هردو
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث بجز شور و شری مینشود
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزاد است
آن که گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است
هر نفس مهر فلک بر دگری می افتد
چه توان کرد که این سفله چنین افتادست
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
یاد دار این سخن از من که پس از من گویی
یاد باد آن که مرا این سخن از وی یاد است
آن که شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شداد است
خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغداد است
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهاد است
همچو نرگس بگشا چشم و ببین اندر خاک
چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزاد است