خلوت غار حرا
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست
با آن شکست، قامت لات و عزا شکست
آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان
مهر سکوت لعل بشر زان ندا شکست
با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل
در سرزمین رکن و مقام عصا شکست
آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت
تا سد ظلم و فقر به ام القرا شکست
نوح نبی به ساحل رحمت رسید و خورد
توفان به پاس حرمت خیرالورا شکست
بر تخت گل نشست در آتش خلیل حق
تا ختم الانبیا گل لبخند را شکست
عیسی مسیح مهر نبوت به او سپرد
زیرا که نیست دین ورا تا جزا شکست
آمد برون زغار حرا میر کائنات
آن سان که جام خنده باد صبا شکست
در خانه رفت و دید خدیجه که می دهد
از بوی خویش مشک غزال ختا شکست
بر دور خویش کهنه گلیمی گرفت و خفت
آمد ندا که داد به خوابش ندا شکست
یا «ایها المدثر»ش آمد به گوش و گفت
باید که سد درد ز هر بینوا شکست
قانون مرگ زنده به گوران به گورکن
کز مرگ دختران نرسد بر بقا شکست
آماده بهر گفتن تکبیر کن بلال
چون می دهد به معرکه خصم دغا شکست
اینک به خلق دعوت خود آشکار کن
هرگز نمی خورد به جهان دین ما شکست
برخیز و بت شکن که علی دستیار توست
کز بت نمی خورد علی مرتضی شکست
طعن ابی لهب نکند رنجه خاطرت
کو می خورد زآیه «تبت یدا» شکست
«ژولیده» گفت از اثر وحی ذات حق
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست
ژولیده نیشابوری
کدام مولود، چون «على»، در کعبه چشم به جهان گشوده است؟
کدام میلاد، چون «سیزده رجب»، گوهرى در صدف هستى به جهان دادهاست؟
کدام مادر، چون على زاده است؟
13 رجب، میلاد فرخنده گوهر ولایت در صدف کعبه است.
مولودى که محبّتش، دلهاى عاشقان فضیلت را روشن ساخته، و مولایى که ولایتش، کیمیاى دگرگون ساز دلها و
زندگیهاست و گنج «على دوستى»، عطیّهاى الهى در قلوب شیعیان است.
ولادتش بر همه مسلمین مبارک باد.
در ماه رجب فرشته ای تا صبح اینگونه ندا میدهد:
خوشا به حال رجبیّون، خوشا به حال آنان که در وادی مراقبه و شهود در محضر خدای متعال گام برمیدارند.
اینان چه خوب قدر چنین ایامی را میدانند و بسیار سختتر و هوشیارتر و جدیتر از دنیاطلبان، به دنبال آن هستند
تا مبادا سودی فانی و متاعی ارزانی از این نشئه از دستشان بیرون رود،
مراقبند تا نکند نفعی باقی و تجارتی راقی برای آخرت، از کفشان ربوده گردد
که زیان و نقصان را در این می بینند. بر کسی که می خواهد به تصفیه درون بپردازد
لازم است که برای دستیابی به خرسندی خداوند تمامی توش و توان خود را به کار گیرد
و برای خالص نمودن اعمال و احوال خویش و مصون نگه داشتن آنها از هر گزندی،
در ایام ماه رجب مبادرت ورزد که اگر بنده ای به اندک عملی به این شیوه و با این خصوصیات توفیق یابد
او را کفایت می کند، زیرا پاداشی که پروردگار برای عمل ناب و عاری از آلودگی خودخواهی و شرک و نفاق،
در نظر گرفته از حساب و شماره بیرون است...
با سلام به همه دوستان گلم
سرمنده از این که این 1 ماه هیچ متن یا شعر جدیدی به این بلاگ اضافه نشده
ولی بدونید همیشه به یادتون هستم ولی به دلیل انتخابات دهم
گرفتاری هایم زیاد شده دیگه عشق به خاتمی حمایت موسوی رو در بر داره و باید از صبح تا شب
تو ستاد جون بکنیم برای آینده ایران عزیز
باز هم شرمنده
مازیار - سدنا
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد. یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند،
طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی.
از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود
که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند
که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
اگر قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه
تموم خط های تلفن و تالارهای گفتگو و ایمیل ها اشغال میشه.
پر میشه از کلمه های (( از اینکه رنجوندمت پشیمونم
من رو ببخش یا تو را عاشقانه می پرستم یا مراقب خودت باش ))
اما بین این همه پیام یکی از همه تکون دهنده تره
(( همیشه عاشقت بودم ولی هیچوقت بهت نگفتم ))
پس عشق و محبت را تقدیم آنکه دوستش داریم کنیم شاید فردایی دگر هرگز نباشد
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از
همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ...یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن
عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطران خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست
جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان
کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری
بکنی؛
راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در
کنار اوست.
کنارم بخواب و
به دورم بتاب و
از این لب بنوش
چو تشنه که آب وگل آتشی تو
حرارت منم من
که دیوانه ی بی قرارت منم من
خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم
بخواب آرام پیش من
لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم و کن و دل را
به این عاشق ترین بسپار بخواب آرام پیش من
منی که بی تو میمیرم
لبت را بر لبم بگذار
که جان تازه میگیرم