دروفای عشق تو مشهور خوبانم ،چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم ،چو شمع
شبروم خوابم نمی اید به چشم غم پرست
بسکه سیل آتشین ،از دیده می رانم، چو شمع
رشته ی صبرم به مقراض غمت ببریده اند
همچنان در آتش عشق تو خندانم ،چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سر گرم توست
این دل زار ،نزار اشکبارانم ،چو شمع
در شب هجران ،مرا پروانه ی وصلی فرست
ورنه از آهی جهانی را بسوزانم ،چو شمع
همچو شمعم ،یک نفس باقی است تا دیدار صبح
چهره بنما تا به پایت جان بر افشانم، چو شمع
تو می عشقی، تره دیوانهیم من
تی واسی دربهدر، آوارهیم من
واکون بالا، بزن ئیشب مره بال
کی بی آغوشِ تو، بیلانهیم من
نایی تو، من واسی تنها بیمیرم
تی دوری جا، می غوصه مِئن دیمیرم
هَنِ واستی خایم بیتو بیمیرم
دَنَم نایی، نایی، تو بیوفایی
چه شود به چهره زرد من
نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من
به یکی نظاره دوا کنی
شب به گلستان تنها
منتظرت بودم
باده نا کامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غمها به سر آمد
زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
پیش گلها شاد و شیدا
می خرامید آن قامت موزونت
فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت
در آن عشق و جنون مفتون تو بودم
اکنون از دل من بشنو تو سرودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
امشب بیا مهمان مهتابیم هردو
در بیقراری مثل سیمابیم هردو
در حلق ما بغض سکوتی لانه کرده
در گفتن غمها چه بیتابیم هر دو
چون یک نشانه رمز عشق عاشقان است
عمریست ما دنبال سهرابیم هردو
با آبی از خوناب چشمم غسل کردم
سجاده ای بگشا که محرابیم هردو
با درک خلسه ،خلوتی نو،واردی نو
ضربی بزن هرچند مضرابیم هردو
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث بجز شور و شری مینشود
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزاد است
آن که گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است
هر نفس مهر فلک بر دگری می افتد
چه توان کرد که این سفله چنین افتادست
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
یاد دار این سخن از من که پس از من گویی
یاد باد آن که مرا این سخن از وی یاد است
آن که شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شداد است
خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغداد است
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهاد است
همچو نرگس بگشا چشم و ببین اندر خاک
چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است
خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزاد است