سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

home
من دلم می‌خواهد
خانه‌ای داشته باشم پر دوست،
کنج هر دیوارش
دوست‌هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو...؛

هر کسی مaی‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند.

شرط وارد گشتن
شست و شوی دل‌هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست...

بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویسم ای یار
خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر
" خانه دوست کجاست؟ "

  
کودکی دخترکی موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید:

"زندگی یعنی چه؟"

پدرش از سر بی صبری گفت: زندگی یعنی عشق

دخترک با سر پرشوری گفت: عشق را معنا کن!

پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه ی من ...

دخترک خنده بر آورد ز شوق

گونه های پدرش را بوسید

زان پس گفت:

پدر ... ! عشق اگر بوسه بود ، بوسه هایم همه تقدیم تو باد

  
در میان تیک تاک خسته ی ساعت زمان گم شده ام ...

در میان سایه های غریب این دیار ماتم زده گم شده ام ... و تنها آرامگاه من آسمان است ...

سردی این خاک و این سرزمین وجودم را سرد کرده و روحم در میان تلاطم بی نفس زندگی آشفته و سرگردان است ...

خسته از تمام رنگ های سرد به گرمای تو می اندیشم و به اینکه چرا تو را گم کردم ؟

روحم آشفته است و بند بند وجودم تو را طلب می کند ...

شفق به انتظارت هر روز در آسمان می نشیند که تو بیایی ...

تو بیایی و من در وسعت وجودت آرام گیرم ... تو بیایی و با گرمایت گرمم کنی و آنگاه روح من آرام می گیرد ... و من آرام و بی صدا ، همچو کودکی خسته از بازی در خوابی عمیق فرو می روم و راحت می میرم ...

خسته ام ... تاریکی و تنهایی این جا مرا فرسوده کرده است ... و من مرده تر از همیشه به انتظارت نشسته ام ...

من دیر زمانی است که چشم انتظار توام ، پس چرا طلوع نمی کنی ؟ اینجا همه چیز سرد است ... حتی قلب عاشقان ...

قلب آهسته با من می گوید :

خورشید هیچگاه در سرزمین مردگان طلوع نمی کند ...

در این زمین خاکی و سرای فانی ، انتظار آسمانی ها ، پایانی جز مرگ نخواهد داشت ...

خورشید هیچ گاه طلوع نمی کند ...
باد های سرد ... نگاه بی فروغ خورشید ... ابر های بی رمق ... و درختان مرده ی زمین ...

چه می گوید ؟ چه نجوا می کنند با من ؟ چرا این روزها آسمان اینقدر غمگین است ؟

نگاهم کن ... این منم ، گمشده ای از جنس نور که هاله ای از تاریکی ها و تمام رنج های این چند سال زندگی ام مرا فرا گرفته است ... به اندازه ی تمام روزهایی که فرصت نکردم آن ها را زندگی کنم ، پیر شده ام ...

صدای قلبم ، تداعی گر گام های وهم انگیز مرگ است ... و من بیشتر خسته می شوم ... بیشتر سکوت می کنم ... بیشتر به انتظار ...

نمی دانم از کی تلخی لبخند و صدای زجر آور خنده ی عابران مرا محکوم می کند ...!

مرا محکوم می کنند و من در برابر تمام منطق های سرد و خشک آن ها فقط عشق را بهانه می کنم ...

چه نجوا می کنند با من ؟ باور کنم ؟ باور کنم عشق برای ابد در میان کالبد ما مرده است ؟

اما من هرچند خسته و پیر ... هنوز زنده ام ... من از نسل عشق ، من فرزند خورشیدم ... من در میان این منطق های بی روح و تاریک هنوز زنده ام و هنوز عاشق ...

بگذار دلخوش این ثانیه ها باشم ... ثانیه های پر دردی که در فراق می گذرد ، اما قلبم به نور طلوع تو روشن است ...

نگاهم کن ... نگاه تو گرمم می کند .

پسری از آسمان

  

 

دلتنگی‌های من گاهی جنس اشک می‌شود،
گاهی جنس بغض،
گاهی جنس سکوتهای طولانی‌ای که در لحظه‌های بدون هق‌هق کش می‌آید...
گاهی در شلوغی‌ خیابان‌ها صدایت می‌کنم،
در همهمه راهروهای دانشکده، در صف طولانی تاکسی،
...
در سنگینی عصرهای خسته و بنفش رنگ،
در نفس کشیدن های بی امان میان شاخه های ترد و لطیف نرگس...
صدایت می‌کنم
و منتظر می‌مانم ...
تا عطر حضورت بپیچد در باغ خاطرم
آن تنفس رها را کم دارم...
آن نفس هایی که نام تورا تکرار میکرد...
آن صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شبی که در بهانه با تو بودن
و از تو گفتن گم میشد...
لبخند تو را ...
بله، همان لبخندی که تمام شادی های عالم را میریخت توی قلبم...
من با تو نفس ها کشیده‌ام
و یادم نمی‌رود عطر در آن لحظه ها زیستن را...
نشسته ام این گوشه باغ، تنها، لرزان، خسته و ... امیدوار!
اگر گذارت به این حوالی افتاد،
یک نیم نگاه روشن بینداز و
بگذار دوباره سبز شوم...
یک مرهم برای زخم عمیق دلتنگی ام
جور کن...
دستان دعایت را بی اندازه محتاجم
زیبای من
پسری از آسمان


  

 

سهم من از با تو بودن حضور چشمگیر توست
سهم من از هر لبخند حضور پر مهر توست
دستانت نوازشگر این آرامش
آسمانم در بر گیرنده? هر ترانه
فلسفه باتو بودن عشق است
...
عشق نیاز باورهای ماست
در زیر آسمانی از محبت
فردا از برای ماست
در حضور فاصله‌های سرد بی‌ کسی‌ با هر کلامت این فاصله را در هم بشکن
و حضور گرم یک رنگی‌ را در باورهای اشتباه این جامعه تحقق ببخش
بگذار عاشقانه‌هایم معنای بودن باشد
از تو و برای تو
پسری از آسمان


  

نشانه های جذاب یک زندگی عاشقانه!!


1) برای همدیگر وقت صرف می کنیم .
2) به همه می گویم که دوستش دارم .
?) برای قدردانی از محبت هایش ، نامه? عاشقانه ای برایش می نویسم .
?) در جمع از او تعریف می کنم .
?) وقتی غمگین است سعی می کنم ناراحتی اش را بفهمم و او را درک کنم .
?) همیشه در اتفاقات خوب و مهم زندگی او را سهیم می کنم قبل از این که دیگران چیزی بدانند.
?) در همه مراحل زندگی باهم برنامه ریزی می کنیم .
?) همواره مراقبش هستم و به نیازهایش توجه خاصی نشان می دهم .
?) آرامش را در همه حال حفظ می کنم .
??) باورهایم را نسبت به او همواره حفظ می کنم .
??) پس از به پایان رسیدن روزهای پرتحرک ، شب ها همه چیز را برایش تعریف می کنم .
??) اولین کسی هستم که تولدش را تبریک می گویم .
??) به کارهایی که برایم انجام می دهد توجه می کنم و قدردان محبت های او هستم .
??) ازدواجمان را از موهبت های الهی می دانم .
??) برای سلامتی اش صدقه می دهم .
??) در یک مکان یادداشتی محبت آمیز برایش پنهان می کنم و او را راهنمایی می کنم تا پیدایش کند.
??) در همه لحظات زندگی با گذشت رفتار می کنم .
??) سعی می کنم که همیشه سرزنده و شوخ طبع باشم .
??) کارهایی که نشان دهنده? محبتم نسبت به اوست برایش انجام می دهم .
??) هرگاه از او خیلی عصبانی هستم به نکات مثبتش هم فکر می کنم .
??) اگر احساس کنم از وسایل شخصی اش چیزی کم دارد ولی خودش نمی خرد، حتماً برایش تهیه می کنم .
??) همه هدایایی را که به من داده است ، از صمیم قلب دوست دارم .
??) همیشه دل آرام یکدیگر هستیم.


  

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باورکنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
درعرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوارباغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
درگارگاه رنگرزان دیارما
رنگی برای پوشش ننگ نیست
ازبردگی مقام بلالی گرفته اند
درمکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهارمی گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هرمرد پا شکسته که تیمورلنگ نیست


  

مـن دوش دیـدم سـر دل، انـدر جمال دلـبری
سنگین دلی، لعلیـن لبی، ایـمان فزایی، کـافـری
از جان و دل گوید کسی، پیش چنان جانـنه ای
از سیم و زر گوید کسی، پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من می‌شنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب‌و‌گل، از عشق دل‌دل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین، ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شـور وشـری
تن خـود کی باشد تا بود فرش سواران غـمش
سرکیست تا او سر نهد پیش چنان شه‌سروری
نک نـوبهـار آمد کز او سـرسـبز گـردد عالـی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلوا گری
هردم به من گوید رخش، داری چو من زیبارخی؟
هردم بدو گوید دلم، داری چو بنده چاکری؟
آمد بـهـار ای دوستان خیزید سـوی بوستــان
امـا بـهــار من تـویی مـن ننــگرم در دیگری
اشکوفه‌هـا و میوه‌هـا دارنـد غـنـج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چـون نیلوفــری
بلبل چو مطرب دف‌زنی برگ درختان کف‌زنی
هر غنچه گوید چون منی باشدخوشی کشی‌تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن‌کشـان
تا بـغ یابد زیـنـتـی تـا مـرغ یابـد شـهـپـری
تا خلق از او حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا که‌باشد شاه او؟ بنده شود هر شاه خو
آن جا که‌باشد نار او؟ هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی، بی حدی، شاهی، کریمی، بافَری
***
مولوی


  

 پدری با پسری گفت به قهر                                   که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا                                  در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست                                  بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن                               زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت                                   حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن                                 امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز                                     نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر                                    نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی                                     تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان                                 گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی                                  گفتم آدم نشوی جان پدر»

 
جامی
 


  
 

((حسرت عشق))

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

کس تاب نگهداری     دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست

ان شمع که می سوزد و پروانه ندارد

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟

گفتا:چه کنم دام شما دانه ندارد!

در انجمن عقل فروشان ننهم پای

دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب

ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد

 

  
   مدیر وبلاگ
عشق گلی است که دو باغبان دارد، عاشق و معشوق
من این وبلاگ را برای بیان معنی خواستن ساختم.
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :16
کل بازدید : 409066
کل یاداشته ها : 183


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ