جوانتر که بودم،
یعنی کمی پیش از آخرین پرستو،
خیال می کردم
زندگی یعنی:
یک سبد عشوه و آشنایی و عشق!
اما امروز
که برای گریستن بی بهانه ترین بغضم،
چشمهای نا آشنای رهگذری را قرض گرفتم،
دیدم سبدم با آنکه خالی تر از همیشه،
تنها به اندازه تنهاییم جا دارد.