نمی دونی نمی دونی وقتی چشمات پر خوابه به چه رنگه
به چه حاله مثل یک جام شراب نمی دونی چه سخنگو
مثل اشعار مسیحایی حافظ یک کتاب یک کتاب
مثل یک جام شراب نمی دونی که چه رنگه
چه قشنگه رنگ آفتاب بهارمثل یک جام بلور شایدم
چشمه نور مثل یک جام شراب نمی دونی
که دل من توی اون چشمای شوخت روی اون برکه آروم
یه حبابه نمی دونی و به جز من دیگری هم نمی دونه
که یک دنیا توی اون چشم سیاهه جز دل من که پر از
عشق و جنونه حرف اون چشم سیاه رو دل دیگه نمی دونه
نمی دونی نمی دونی وقتی چشمات پر خواب به چه رنگه به چه حاله...