اشکهایم جاریست و هیچ کس نیست که بپرسد که از چه می ترسم؟
من دلهره ای عجیب و بزرگ را تجربه می کنم .
تجربه شیرینی که خاطره عشقی دیگر آن را آسیب می زند .
او خسته و ناامید، نمی خواهد که مرا به فراسوی اطمینان و امنیت برساند، نمی خواهد که مرا از این حسرت زجرآور و
زرد رها کند.و اشک مرا هیچ کس ندیدتا کنارم بنشیند و دلداریم بدهد.
هیچ کسی نفهمید که خورشید چقدر دیر طلوع کرد ،
دل من هزار بار با یاد تو خروشید و انقلاب کرد.