ویرانم، خرابم و فرو ریخته، کاش نیستی را می شد خرید، کاش مرگ دست خودم بود،
کاش دلها اینقدر سخت و سرد نبودند، کاش یک نفر دلش به حال من می سوخت.
چگونه توانستی رهایم کنی و ذره ذره آب شدنم را به تماشا بنشینی،
من محتاجم ، محتاج دست نوازشگری که اشکهایم را بزداید و برای تمام دردهایم
حرفهایی از جنس آب و آینه داشته باشد ولی تو... آن را از من دریغ می کنی.