پنهان نگاهم می کند ، چشمی و صد ناز!
پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز.
خورشید خندان لبش با می همآغوش،
مهتاب تابان رخش با گل همآواز.
می خواهدم ، پیداست از طرز نگاهش!
دزدیده دیدن های او می گویدم راز!
می خواهدم ، وز شوق این احساس جانبخش،
ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!
می خواهمت ، ای باغ لبریز از ترانه!
می خوانمت در اشک و آواز شبانه.
می بینمت در تار و پود سینه، در دل
چون هرم آتش می کشی در من زبانه!
می آرمت از لابلای جان به دفتر!
تا در سرود من بمانی جاودانه!
می جویمت در آسمان، در برگ ، در آب!
می پرستمت از قله های بی نشانه!
با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.
آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.
می خواهمت ، ای با تو شیرین زندگی!
ای دست هایت ساقه های مهربانی!
ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج،
بخشیده بار دیگرم شور جوانی!
ای برده ،چشمانت مرا از ظلمت خاک،
تا روشنی های بلند آسمانی.
پیش تو خاموشم اگر،بر من نگیری.
چشم تو می داند زبان بی زبانی.
می خواهمت ، ای خوشتراز صبح بهاران!
ای چشمهایت عشق را ،آئینه داران!
ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو
از این دل آواره در اندوه زاران!
عشق تو ، خوش می پرورد در جان پر درد
شعری که ماند جاودان در روزگاران.