شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم...
و تو در پاسخ آبی ترین موج تنهایی دلم گفتی
دلم حیران چشمانیست حیرانی!
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دستی از تنهایی و حسرت رهاکردم....
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم...
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم!
نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی!!!!!!!!
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
باران چه معصومانه می بارید...!
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد....
و گنجشک که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه و غربت شد...
و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران شد...
انگار کسی حس کرد
کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت....
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد...
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد...!
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
شاید در راه عشق و انتخاب خطا کردم...!
و من در حالتی ما بین شک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ سرد است
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا....
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم....!