آیینه دلم ز چه
زنگار غم گرفت
تار امیدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نیاز به نازش نمانده
است
فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت
او را که با سخن به دلش ره نبرده
ام
از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت
اشک از غرور گرچه ز چشمان من
نریخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان
گشت
زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه که او با اشاره ای
نام مرا ز
دفتر هستی قلم گرفت
من با که گویم این غم بسیار کو مرا
در خیل کشتگان رخش دست
کم گرفت
برگرد ای امید ز کف رفته تا به کی
هر شب فغان کنم که خدایا دلم
گرفت
در سینه ام نهال غمش نشاند عشق
باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا
بگذرد ز کوه غم عشق او حمید
دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت
حمید مصدق