دلتنگیهای من گاهی جنس اشک میشود،
گاهی جنس بغض،
گاهی جنس سکوتهای طولانیای که در لحظههای بدون هقهق کش میآید...
گاهی در شلوغی خیابانها صدایت میکنم،
در همهمه راهروهای دانشکده، در صف طولانی تاکسی،
...در سنگینی عصرهای خسته و بنفش رنگ،
در نفس کشیدن های بی امان میان شاخه های ترد و لطیف نرگس...
صدایت میکنم
و منتظر میمانم ...
تا عطر حضورت بپیچد در باغ خاطرم
آن تنفس رها را کم دارم...
آن نفس هایی که نام تورا تکرار میکرد...
آن صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شبی که در بهانه با تو بودن
و از تو گفتن گم میشد...
لبخند تو را ...
بله، همان لبخندی که تمام شادی های عالم را میریخت توی قلبم...
من با تو نفس ها کشیدهام
و یادم نمیرود عطر در آن لحظه ها زیستن را...
نشسته ام این گوشه باغ، تنها، لرزان، خسته و ... امیدوار!
اگر گذارت به این حوالی افتاد،
یک نیم نگاه روشن بینداز و
بگذار دوباره سبز شوم...
یک مرهم برای زخم عمیق دلتنگی ام
جور کن...
دستان دعایت را بی اندازه محتاجم
زیبای من
پسری از آسمان