برویم ای یار ، ای یگانه ی من ! دست مرا بگیر ! سخن من نه از درد ایشان بود،خود از دردی بود،که ایشان اند ! اینان درد اند و بود خود رانیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.و چنین استکه چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ بر خیزیکمر به کین ات استوار تر می بندند. برویم ای یار ، ای یگانه من !برویم و، دریغا ! به هم پایی این نومیدی خوف انگیزبه هم پایی این یقینکه هر چه از ایشان دورتر می شویمحقیقت ایشان را آشکاره تردر می یابیم! با چه عشق و چه به شورفواره های رنگین کمان نشا کردمبه ویرانه رباط نفرتیکه شاخ ساران هر درخت اشان گشتی ست که از قعر جهنم به خاطره یی اهریمن شاداشارت می کند. و دریغا –ای آشنای خون من ،ای هم سفر گریز !-آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته امدر شمارهاز گناهان تو کم ترند...!