اری می روم نه به دور
که به نزدیک
نزدیک تر از آنچه که هست
نزدیک تر از آن دل سنگ
می روم اما نه به دور
می پرسم نه زکور
راز آن سالهایی که برفت
و در آن غم که چرا آنگونه برفت
می روم خسته و نالان با غم شبهای دراز
با غم آن رخ خونین دل بیگانه نگاه
چون خودی را نشود گفت خودی!؟
چونکه آنکس که از ما نیست
بسی مهربان تر است
می روم اما نه به دور
نه به پستی نه کژی
تا که گویم که که هستم
من از این خاکم و بر خاکم و می مانم از این خاک
تا که آنگه بریزندم بر خاک
مردِمردم شیر شیران
حامی این سرزمینم، مردمانش
کو کسی تا زین میان بامن نشیند
اشک و ماتم را زمن از دل بچیند
جز سطوحی مهربان و شمع روشن، شمع یاد
آخر این اشکم ز من افتاد بر دامان کاغذ
رنج من را او کشید بر جانش آخر
ای خدا ای مهربانی ها کجایید؟
یکشب آهسته بیایید
در درون خانه ها چون من زیادند
در درون شهرها زآنها فزون تر
یکشب آهسته بیایید
مردمان وامانده اند با رنج بسیار
جمله ای را به محبس ها کشاندند
مهر آزادی را بر درها نشاندند
جمله ای را چون ندا با حق زدند
از دم دنیا بریدند
گفته اند دیگر مگوید
لیک دیگر آینگونه نشاید
بودن و در خانه بماندند
باید اینگونه برفت
مهردلدار بخواست
باید برخاست زجا
گفتا ای خدا
من به نام وطنم
خاک مردان و زنان چون دُر کهن ام
می زنم بانگ و می زنم فریاد
تا تو هستی من خویشتن را برم از یاد.