سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

چله

 

خاطره از شب چله هر چی داری تو نظرات بنویس!!!


  

در چشم هایت؛این جمع اضداد
یک جا نشسته ست،آهو و صیاد


یک جا نشسته ست روی لبانت
لبخند شیرین، فریاد فرهاد


در گریه هایت ، سرمای بهمن
در خنده هایت ،گرمای مرداد


پیشانی تو نور ست و ایمان
زلف سیاهت کفرست و بیداد


آشفته گیسو!در گیسوانت
بر باد باد این دنیای آباد


...پایان گل را بهتر کدام ست؟
افتاده بر آب؟ یا رفته بر باد؟


رضا شیبانی اصل


  

eid

عید قربان


عید قربان گرچه آیین خلیل آزر است

ملت اسلام را امروز زیب و زیور است
حبّذا عیدى که سرخ از خون قربانى او

  گونه اسلام و روى ملت پیغمبر است
حبّذا روزى که ابراهیم را در کوى دوست
 ذبح اسماعیل از یک گوسفند آسان‎تر است
حاجیان از جان چنان بوسند آن سنگ سیاه 

 خانه حق را که گویى خال روى دلبر است
سالى ار یک حج بود مر حاجیان را در حجاز

در خراسان خلق را هر روزه حجّ اکبر است
خانه حق را اگر خواهى بپو راه حجاز

 ور بخواهى صاحب آن خانه در این کشور است
اندرین عیدى که ملت را همه فرّ و بها 

از نو آیین سنّت پاک خلیل آزر است
سعى تو مشکور باد و حجّ تو مبرور باد
 در حریمى کز شرافت کعبه را تاج سر است
 
  "صبوری"


  

پاییز کشید آهی،در مزرعه بلوا شد
موهات بهم خوردند،کم کم گره ها واشد
چشمت به من افتاد و از چشم تو افتادم
تو رفتی و بین من با آینه دعوا شد
من ضرب شدم در غم،تقسیم شدم بر عشق
پس جمع شدم با مرگ،چشم تو که منها شد
 ...
پروانه که می رقصید،از شمع نمی ترسید
آمد به هم آغوشی،باد آمد و تنها شد
 رفتی و هر از گاهی پاییز کشید آهی
روزم شب یلدا شد، شب روز مبادا شد:
...
هی یاد تو افتادم چشمم که به ماه افتاد
پس خیره به او ماندم ، آنقدر که فردا شد
تو پر، همه دنیا پر، چشمان غزلها تر
هی (یک من بی تو) در آیینه تماشا شد
خندیدم و با تردید آیینه به من خندید
یک سنگ به دستم دید،در آینه بلوا شد...
 
"حسن اسحاقی"


  

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است .

بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها

دلم تنگ است.

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها

و من می مانم و بیداد بی خوابی.

در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی

که می ترسم ترا خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

 و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

 و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهیها که با آن رقص غوغایی

نمی خواهم بفهمانند بیدارند.

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من !

بیا ای یاد مهتابی !

"مهدی اخوان ثالث

 

 


  

 داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت....
بقیه رو از اینجا ادامه دهید...

  

 سلام دوستان

 آیا دوست دارید که یک دامنه رسمی با پسوند مورد علاقه داشته باشید

دات کام و یا دات او آرجی و یا دات نت

فقط کافیست روی لینک زیر کلیک کرده و مراحل ثبت نام را بگذارنید برای اگاهی بیشتر به ادامه مطلب بروید...

کلیک کنید


بفرمائید اینجا...

  

برویم ای یار ، ای یگانه ی من !

دست مرا بگیر !

سخن من نه از درد ایشان بود،خود از دردی بود،که ایشان اند !

اینان درد اند و بود خود رانیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند.و چنین استکه چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ بر خیزیکمر به کین ات استوار تر می بندند.

 برویم ای یار ، ای یگانه من !برویم و، دریغا !

به هم پایی این نومیدی خوف انگیزبه هم پایی این یقینکه هر چه از ایشان دورتر می شویمحقیقت ایشان را آشکاره تردر می یابیم!

با چه عشق و چه به شورفواره های رنگین کمان نشا کردمبه

ویرانه رباط نفرتیکه شاخ ساران هر درخت اشان گشتی ست که از قعر جهنم به خاطره یی اهریمن شاداشارت می کند.

و دریغا ای آشنای خون من ،ای هم سفر گریز !-آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته امدر شمارهاز گناهان تو کم ترند...!

 


  

اشک

 

 

 بخوابم شایدت درخـواب بینم ترا

 چون ساقی باشراب ناب بینم ترا

 دل به دیدارت خون و،تن خسـته

 شاید بمیرم ودرآن خواب بینم ترا

 دل ناشادم بخود ندیده شادی هرگز

ترسم بیائی وباحال خراب بینم ترا

 ســوختم درآتش این فراق یا رب

چه شود که درعالم شباب بینم ترا

 ای خواب بیــا تاگیرمت درآغوش

 زچشمم رمیدی وچو حباب بینم ترا

شب تا سحرنالانیم زدرد من وَنی

 ایکاش باچنگ ورباب بینــــم ترا

 غلام کجاوخواب کجا ای بیخبران

 چه خفته ایدچون درخواب بینم ترا

                                                                                                                    اعتمادی (غلام)


  
   مدیر وبلاگ
عشق گلی است که دو باغبان دارد، عاشق و معشوق
من این وبلاگ را برای بیان معنی خواستن ساختم.
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :26
کل بازدید : 413000
کل یاداشته ها : 183


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ