ماه فرو ماند از جمال محمّد | سرو نباشد به اعتدال محمّد |
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست | در نظر قدر با کمال محمّد |
وعده دیدارِ هرکسی به قیامت | لیله «اسرا» شب وصال محمّد |
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی | آمده مجموع، در ظِلال محمّد |
عرصه گیتی مجال همّت او نیست | روز قیامت نگر مجال محمّد |
و آن همه پیرایه بسته جنّت فردوس | بو که قبولش کند، بلال محمّد |
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد | تا بدهد بوسه بر نِعال محمّد |
شمس و قمر در زمین حشر نتابد | پیش دو ابروی چون هلال محمّد |
چشم مرا، تا به خواب دید جمالش | خواب نمی گیرد از خیال محمّد |
«سعدی» اگر عاشقی کنی و جوانی | عشق محمّد بس است و آل محمّد |
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم
گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم
یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم
دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم
گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
با سلام به بازدید کنندگان گرامی
البته در وبلاگ های ایرانی دیده شده روزی 1000 بازدید یا 200 بازدید
ولی ما به رسیدن بازدید ها به 16000 بازدید هم شکر میگیم.
به همین خاطر متن زیبای زندگی یعنی ... را به شما عزیزان هدیه می کنم.
لطفاً نظر بدهید بدون نظر نریداااا
در جملات بالا ما همون من هست!!!!!
یادم میآید در دوران کودکی، که گویی آسمان به زمین نزدیک است،
وقتی بزرگترها کتاب فارسی به دست میگرفتند و به ما املا میگفتند
و ما املا مینوشتیم؛ جمله که تمام میشد خودشان به ما تقلب میرساندند که: نقطه سر خط!!!
نوروز یعنی یادمان باشد هیچ زمستانی ماندنی نیست حتی اگر طولانی ترین شبش یلدا باشد
با سلام عید باستانی نماد بزرگی،بزرگ مرد تاریخ ایران
کورش کبیر
را به تمامی دوستداران این سرزمین تبریک عرض می کنم.
جمله ای زیبا از برادرم:
نوروز،گام نخست از راهی به درازنای سال است.
زمین،سبز می پوشد و روزگار وصل خویش می جوید.
نوروز،عیدتان باد
مازیار واعظی
سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
زندگی کن |
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
این کشتی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
به گزارش تغییر ، حضرت آیت الله العظمی حسینعلى منتظرى (دام ظله) شب گذشته در منزل خود و در سن 87 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد .
ایشان در سال1301 خورشیدى (1340 هجرى قمرى - 1920 میلادى) در شهر نجف آباد در 24کیلومترى غرب اصفهان به دنیا آمد و در سال 1320 برای ادامه تحصیل از اصفهان عازم قم شد. ایشان در زمان رژیم سابق چندین بار به علت مبارزات علیه حکومت بازدادشت وتبعید شدند . در سال 52 به طبس ودرسال53 به خلخال ودرنهایت به سقز تبعید شدند. و همچنین سال های ارزشمند دیگری از عمر خود را در زندان اوین پشت سر گذاشت و در زندان اوین نیز نمازجمعه را اقامه نمود و تمام زندانیان سیاسى مسلمان از جمله حضرات آقایان : طالقانى ، مهدوى کنى ، هاشمى رفسنجانى ، لاهوتى و دیگران در نماز جمعه حاضر مىشدند; هرچند ساواک پس از مدتى مانع اقامه آن شد.
در پیامى که امام خمینى خطاب به آیت الله العظمى منتظرى به مناسبت آزادى ایشان صادر کردند فرمودند: ”هیچ از دستگاه جبار جنایتکار تعجب نیست که مثل جنابعالى شخصیت بزرگوار خدمتگزار به اسلام و ملت را سال ها از آزادى ، ابتدایى ترین حقوق بشر محروم ، و با شکنجه هاى قرون وسطایى با او و سایر علماى مذهب و رجال آزادیخواه رفتار کند. خیانتکاران به کشور و ملت از سایه مثل شما رجال عدالتخواه مىترسند. باید رجال دین و سیاست در بند باشند تا براى اجانب و بستگان آنان هرچه بیشتر راه چپاول بیت المال و ذخائر کشور باز باشد“.
میزان مقبولیت و محوریت آیت الله منتظرى در مبارزه و انقلاب تا آنجا بود که آیت الله خمینى در زمان تبعید، ایشان را به عنوان نماینده تام الاختیار خویش در ایران منصوب کرد و در نامه اى از ایشان خواستند که بر جریانات بیت معظم له اشراف داشته باشند; و همواره درباره ایشان با تعابیرى همچون “فقیه عالیقدر”، “مجاهد بزرگوار”، ”حاصل عمر من “، “ذخیره انقلاب ” و “برج بلند اسلام ” یاد مىکردند و حیثیت ایشان را “واجب المراعات ” دانسته و پس از پیروزى انقلاب بسیارى از مسائل فقهى و سیاسى مربوط به قوه قضائیه و وزارتخانه ها را به ایشان ارجاع مىدادند، و در آخرین نامه اى که به ایشان منسوب شده است فرمودند: “همه مىدانند که شما حاصل عمر من بوده اید و من شدیدا به شما علاقه مندم … من صلاح شما و انقلاب را در این مىبینم که شما فقیهى باشید که نظام و مردم از نظرات شما استفاده کنند”.
ایشان شب گذشته در سن 87 سالگی در شهر قم به ملکوت اعلی پیوستند.