سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

اگر

-  ...و اگر یک روز بی خبر بازگشت به او چه بگویم؟

 

-  بگو که من تا دم مرگ همچنان در انتظار او بودم.

 

- و اگر مرا نشناسد و باز از من چیزهای تازه بپرسد...؟

 

- با او حرف بزن مثل خواهر درد دل کن

 

شاید در دل خود رنج می برد و سراغ همدردی می گیرد.

 

- و اگر بپرسد که تو کجا هستی به او چه جواب بدهم؟

 

- این حلقه طلای مرا به او بده اما هیچ پاسخ مگوی.

 

-   .... و اگر سؤال کند که چرا تالار خالی و خاموش است؟

 

-چراغ خاموش ودر گشوده رابه اونشان بده.

 

بگو که من لبخند بر لب داشتم... می ترسم

 

اگر چنین نگویی... او اشک در دیده بیاورد.

 

شاید محال نیست

 


  

گور به گل سرخ گفت:

 

ای گل عاشقان با قطره های اشکی که هر شب

 

از دیده سحرگاهان بر چهره تو می ریزد چه می کنی؟

 

گل پاسخ داد : اول تو بگو با آنچه پیوسته

 

 در کام خود فرو می بری چه می کنی؟

 

گل گفت ای گور تیره من این اشکها را در درون سایه

 

آرام آرام بصورت عطر و عسل در می آورم

 

 

و تحویل مردمان می دهم.

 

گور گفت: ای گل ، من نیز از هر روحی که به منش

 

می سپارند فرشته ای می سازم و به آسمانش می سپارم.


  

 

نمی دونی نمی دونی وقتی چشمات پر خوابه به چه رنگه

 به چه حاله مثل یک جام شراب نمی دونی چه سخنگو

مثل اشعار مسیحایی حافظ یک کتاب یک کتاب

مثل یک جام شراب نمی دونی که چه رنگه

 چه قشنگه رنگ آفتاب بهارمثل یک جام بلور شایدم

چشمه نور مثل یک جام شراب نمی دونی

 که دل من توی اون چشمای شوخت روی اون برکه آروم

 یه حبابه نمی دونی و به جز من دیگری هم نمی دونه

که یک دنیا توی اون چشم سیاهه جز دل من که پر از

عشق و جنونه حرف اون چشم سیاه رو دل دیگه نمی دونه

نمی دونی نمی دونی وقتی چشمات پر خواب به چه رنگه به چه حاله...


  

 

گل زیبا به پروانه آسمانی چنین می گفت:

فرار نکن ، ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد

 من در جای خود می مانم و تو می روی نگاه کن

 ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم ما دور از آدمها زندگی می کنیم

 آنقدر به هم شباهت داریم که مردم می گویند

 هر دوی ما گل هستیم.

ولی افسوس تو آزادی و من اسیر زمین هستم .

 چه سرنوشت وحشتناکی!؟

چقدر دوست داشتم می توانستم پرواز تو را در آسمانها

با نفس خود عطر آگین کنم ولی تو دور از من

 از میان گلهای دیگر فرار می کنی و من باید

 در جای خود بایستم و چرخیدن سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم.

تو می گریزی و باز می گردی و عاقب به جای دیگری می روی

 تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می بینی!

آه برای اینکه عشق ما پایدار بماند ای پادشاه من

 یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده... 


  

تو را در بدترین روزهای زندگی ام دیدم

 

 زمانی که درهر طرفم صفر و بن بست

 

عمیق به چشم می خورد آدمها گنگ و مه آلود نچسب به نظر می رسیدند.

 

و من به طرز نا خوشایندی بین افسردگی دردناکم گیج گیج می خوردم .

 

 رنجی مرا از درون می خورد. رنجی دائمی که جزئی از وجود من شده بود.

 

 

از صبح زود که از خواب بر می خاستم

 

 آغاز جنگ و مبارزه روزمره من بین

 

 موفقیت و ناکامی، رنج و خوشی بود.

 

تمام روز با همان حالت مسلط و مقتدری

 

که در سن16 سالگی به آن عادت کرده بودم

 

 و لبخند مسلطی که دیگران را مغلوب می ساخت

 

تکرار و تکرار... و شبها...

 

 وای که چقدر تنها و خسته و سرمازده  بودم.

 

و ازاعماق وجودم نیازمند محبت و گرما و گرما و ... مرتب در انتظار چیزی.

 

شاید عشقی که حتی آن را نمی شناختم.

 


  

باران

 

باران می بارد

سرد و خشن

بردیوارهای کاه گلی قدیمی

صدای رعد و برق

همچون صاعقه

فرود می آید

بر خشت خشت گلی خانه

هوا سرد است

هوا یخ است

همه جا نمناک است

دلی در سینه آرام ندارد

انگار که باران بر سقف دلها هم می بارد

شاید هم چنین باشد

تنها بودن با باران

ره آوردی جز غم ندارد

در باران همه چیز غریب است

نه آوای جیرجیرکها می آید

و نه صدای پرندگان به گوش می رسد

صدا فقط شر شر باران است و بس

 

 


  

 

اشکهایم جاریست و هیچ کس نیست که بپرسد که از چه می ترسم؟

 من دلهره ای عجیب و بزرگ را تجربه می کنم .

تجربه شیرینی که خاطره عشقی دیگر آن را آسیب می زند .

او خسته و ناامید، نمی خواهد که مرا به فراسوی اطمینان و امنیت برساند، نمی خواهد که مرا از این حسرت زجرآور و

زرد رها کند.و اشک مرا هیچ کس ندیدتا کنارم بنشیند و دلداریم بدهد.

هیچ کسی نفهمید که خورشید چقدر دیر طلوع کرد ،

دل من هزار بار با یاد تو خروشید و انقلاب کرد.


  

 

دلم شور می زند ، مثل وقتی که برای گفتن دوستت دارم در اضطراب به سر می برم ،

 حال عجیبی دارم ، پرنده سرما زده ذهنم برای پرواز ، آرزو های تاریکی دارد و پروانه زجر کشیده قلبم ،

 دلش برای دشتهای سبز محبت تنگ شده...

 


  

ویرانم، خرابم و فرو ریخته، کاش نیستی را می شد خرید، کاش مرگ دست خودم بود،

 کاش دلها اینقدر سخت و سرد نبودند، کاش یک نفر دلش به حال من می سوخت.  

چگونه توانستی رهایم کنی و ذره ذره آب شدنم را به تماشا بنشینی،

من محتاجم ، محتاج دست نوازشگری که اشکهایم را بزداید و برای تمام دردهایم

 حرفهایی از جنس آب و آینه داشته باشد ولی تو... آن را از من دریغ می کنی.


  

اگر هنوز شبهای بارونی یادت موندهباشه برات قصه می گم

نمی دونم هنوز شبهای بی ستاره رو به یاد داری یا نه؟

اما می خوام برات لالایی بگم

می خوام اینقدر بگم ، بنویسم، بخونم تا بلأخره بگی دوستم داری

فاصله ی بین ما رنگین کمانی است هفت رنگ

تو شبها زود می خوابی بدون لالایی،

من شبها دیر می خوابم با اشکهای مهتابی،

تو روزها می گویی و می خندی...

من روزها می گریم و می نویسم یادته چقدر برات نوشتم تو فقط مال منی ؟

یادته بهت ، بهت گفته بودم وجودم برای تو؟

یادته چقدر برات گقصه گفته بودم؟

نگو ، نگو که یادت نمی یاد.

تو خودت بودی که می گفتی ( تو فقط لیلی منی شبهای بی انتهای عشق رو نباید فراموش کنی نباید بری و من رو برای همیشه فراموش کنی؟ )

قصه بگم یا نگم؟ برام نمی خونی!

بگم یا نگم دوست دارم برام نمی مونی

بگم دلم برای تو ، فدای تو دوستم نداری

اما این بار نوشتم که بگم چشمهایم برای تو...


  
   مدیر وبلاگ
عشق گلی است که دو باغبان دارد، عاشق و معشوق
من این وبلاگ را برای بیان معنی خواستن ساختم.
نویسندگان وبلاگ -گروهی
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :17
کل بازدید : 409019
کل یاداشته ها : 183


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ