همه می پرسند:
چیست در زمزمه ی مبهم اب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی ان ابر سپید؟
روی این ابی ارام بلند که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست درخلوت خاموش کبوترها؟
چیست درکوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت مات و مهبوت به ان می نگری؟
نه به ابر
نه به اب
نه به برگ
نه به این ابی ارام بلند
نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام
نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمی اندیشم!!!!!!!
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم!!!!!!!
به تو می اندیشم!
ای سرا پا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم!!
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از ان موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچلها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
شاعر: فریدون مشیری
اگر هنوز شبهای بارونی یادت موندهباشه برات قصه می گم
نمی دونم هنوز شبهای بی ستاره رو به یاد داری یا نه؟
اما می خوام برات لالایی بگم
می خوام اینقدر بگم ، بنویسم، بخونم تا بلأخره بگی دوستم داری
فاصله ی بین ما رنگین کمانی است هفت رنگ
تو شبها زود می خوابی بدون لالایی،
من شبها دیر می خوابم با اشکهای مهتابی،
تو روزها می گویی و می خندی...
من روزها می گریم و می نویسم یادته چقدر برات نوشتم تو فقط مال منی ؟
یادته بهت ، بهت گفته بودم وجودم برای تو؟
یادته چقدر برات گقصه گفته بودم؟
نگو ، نگو که یادت نمی یاد.
تو خودت بودی که می گفتی ( تو فقط لیلی منی شبهای بی انتهای عشق رو نباید فراموش کنی نباید بری و من رو برای همیشه فراموش کنی؟ )
قصه بگم یا نگم؟ برام نمی خونی!
بگم یا نگم دوست دارم برام نمی مونی
بگم دلم برای تو ، فدای تو دوستم نداری
اما این بار نوشتم که بگم چشمهایم برای تو...
منو ببخش عزیزم که از تو می گریزم
می سوزم و خاموشم، تو خودم اشک میریزم
از لحظه تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده ،دلم اسیر تن بود
یک قصه تازه نیست خونه بدوشی من
هراس دل سپردن ، عذاب دل بریدن
اگه یک دست عاشق یک شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه رفتن دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم
دریایی از مصیبت پشت سرم گذاشتم
وقتی به تو رسیدم دیگه نفس نداشتم
من مرده بودم اما دوباره جونم دادی
هم گریه من شدی عشقو نشونم دادی
اگه یک شب تو عمرم چشمای من آسوده
همون یک خواب کوتاه زیر سقف تو بوده
اگه یک دست عاشق یک شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد...
آنکس که دوستش داریم همه گونه حقی برمادارد حتی حق اینکه دیگر
دوستمان نداشته باشد . دراین صورت نباید از دوست رنجشی
به دل گرفت بلکه باید تنها از خود رنجید که چرا این قدر کم شایسته
محبت هستیم و این خود رنجی کشنده است .
رومن رولان
عاشقتم یعنی اینکه یادمون باشه یه عاشق واقعی
باید فقط به یه نفر دل ببنده و تا آخر عمر هم عاشقانه عاشقش باشه . . .
این گل تقدیم به همه ی عاشقان
پنهان نگاهم می کند ، چشمی و صد ناز!
پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز.
خورشید خندان لبش با می همآغوش،
مهتاب تابان رخش با گل همآواز.
می خواهدم ، پیداست از طرز نگاهش!
دزدیده دیدن های او می گویدم راز!
می خواهدم ، وز شوق این احساس جانبخش،
ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!
می خواهمت ، ای باغ لبریز از ترانه!
می خوانمت در اشک و آواز شبانه.
می بینمت در تار و پود سینه، در دل
چون هرم آتش می کشی در من زبانه!
می آرمت از لابلای جان به دفتر!
تا در سرود من بمانی جاودانه!
می جویمت در آسمان، در برگ ، در آب!
می پرستمت از قله های بی نشانه!
با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.
آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.
می خواهمت ، ای با تو شیرین زندگی!
ای دست هایت ساقه های مهربانی!
ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج،
بخشیده بار دیگرم شور جوانی!
ای برده ،چشمانت مرا از ظلمت خاک،
تا روشنی های بلند آسمانی.
پیش تو خاموشم اگر،بر من نگیری.
چشم تو می داند زبان بی زبانی.
می خواهمت ، ای خوشتراز صبح بهاران!
ای چشمهایت عشق را ،آئینه داران!
ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو
از این دل آواره در اندوه زاران!
عشق تو ، خوش می پرورد در جان پر درد
شعری که ماند جاودان در روزگاران.
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز از این به بعد خانم سدنا واعظی
هم در این بلاگ به عنوان نویسنده به بنده کمک خواهند کرد.
انسان سه راه دارد: راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین راه است.
راه سوم از تجربه میگذرد، این تلخترین راه است.
کنفوسیوس
کبوتر! بی وفائی پیشه کردی
که بام دیگری اندیشه کردی
تو که هرگز ننوشیدی کبوتر!
چرا خون مرا در شیشه کردی؟
فرهاد غم جنون ندارد
اندیشه ی بیستون ندارد
برسادگیش نخند شیرین!
این خنده ی تو شگون ندارد