فردوسی من را یکروز صدا کرد گفتم : ابول بزار دستت را ببوسم .
نذاشت.
گفت : مازیارا مرد نکونام نمیرد هرگز...
خیلی چیزا گفت که از بیان آنها معذورم.
خلاصه پاداش گرامی باد.
همشهری دیگه باید به یادش بود.
کودکی کنجکاو میپرسید:
ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش
بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:
عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا:گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
ما ز بالاییم و بالا می رویم
لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم
تا بدانی که کجاها می رویم
اختر ما نیست در دور قمر
جلال الدین محمد مولوی
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
........ (""""(`-``"´´-´)"""")
..........).....--.......--....(
.........\.....(6..._...6).../
........./........(..0..)....;.\
........__.`.-._.."="..._.-.`.__
......\...."###.,.--.,.###.".../
....../__))####"#"###(((_\
......#############
........############
.......\...#########.../
...__/...../..######\....\
(.(.(____)....`.#.´..(____).).)
یا نفس در سینه کشتن ؛ کاین صدای پای اوست ؟
چند با فکر پریشان ؛ خویشتن دادن فریب ؟
کانچه آید در نظر ؛ تصویری از سیمای اوست ؟
چند با " می " گرم بگرفتن؛ که با آشفتگی ؟
چون زحد بگذشت مستی ؛ گویم این رویای اوست ؟
چند این فکر عبث ؛ باید تسلی بخش دل
کاین سخنهای پریشان ؛همدم شبهای اوست ؟
چند بایستی که در بازار ناکامی نهاد
گوهر دل در کفش ؛ کاین آخرین سودای اوست ؟
چند باید خویشتن داری در این لذت که باز ...
یادگار " عشق " من ؛ در سینهء " شیدای " اوست ؟
چند با شوریده بختی در دل میخانه ها ...
گویم این دنیای مستان ؛ بهترین دنیای اوست !!!؟
معشوقه بسامان شد، تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
ملکى که پریشان شد،از شومى شیطان شد
باز آن سلیمان شد، تا باد چنین بادا
یارى که دلم خستى، در بر رخ ما بستى
غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد، یارى که رمید آمد
عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا
تو اونجا و من اینجا
تنها شدیم دوباره
بیا من و تو ما شیم
یه دست صدا نداره
بیا سنگ صبورم
غصه ها رو دور بریز
قرارمون یادت رفت
توی یه عصر پاییز
گفتی می آی و با عشق
دست همو و می گیریم
به همدیگه قول می دیم
تنها جایی نمی ریم
گفتی ترانه هاتو
واسم هدیه می یاری
پس تو ترانه عشق
نکنه دوستم نداری؟
نامه رسید به دستم
عاشق شدی دوباره
وقتی اینو شنیدم
دلم می خواست بباره...
باور کنم که رفتی؟
یا شوخی و فریبه؟
نکنه اگه اومدی
با من بشی غریبه؟
پس اون قرارا چی شد؟
همه تو تقویمامه...
نگاهی عاشقونه
قلبتو با خودش برد؟
...
...
...
هنوز امید نمرده
می بخشمت بهونم
نامه رو پاره کردم...
منتظرت
می مونم...
و اشک مرا هیچ کس ندید تا کنارم بنشیند و دلداریم بدهد.
هیچ کسی نفهمید که خورشید چقدر دیر طلوع کرد، دل من هزار بار با یاد تو خروشید و انقلاب کرد و من با تازیانه عقل این شورش را خفه کردم، حالا خسته و زخمی گوشه ای زانوی غم بغل گرفته و منتظر آخرین فرصتها و تصمیم هاست
حالا امید و هستی اش ... در گرو ... قدرت ... عشق من است.
حالا ... فقط ... می تواند با ... عشق آرام بگیرد و خواهد گرفت،
چون....
چون....
چون من ...
چون من... عاشق دیوانه ای ... بیش نیستم.
من به اندازه یک آسمان دلم گرفته، می خواهم گریه کنم می خواهم فریاد بزنم، کاش می توانستم خودم را از خود بیچاره ام بگیرم، کاش می توانستم نباشم، بمیرم
کاش می توانستم خود را از این شب طولانی رویاها برهانم کاش می توانستم خاموش شوم و زبان فرو بندم ، فنا شوم ، محو شوم...
من از این روزگار خسته شده ام ، از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شاید ها و باید ها متنفرم...