نشانه های جذاب یک زندگی عاشقانه!!
1) برای همدیگر وقت صرف می کنیم .
2) به همه می گویم که دوستش دارم .
?) برای قدردانی از محبت هایش ، نامه? عاشقانه ای برایش می نویسم .
?) در جمع از او تعریف می کنم .
?) وقتی غمگین است سعی می کنم ناراحتی اش را بفهمم و او را درک کنم .
?) همیشه در اتفاقات خوب و مهم زندگی او را سهیم می کنم قبل از این که دیگران چیزی بدانند.
?) در همه مراحل زندگی باهم برنامه ریزی می کنیم .
?) همواره مراقبش هستم و به نیازهایش توجه خاصی نشان می دهم .
?) آرامش را در همه حال حفظ می کنم .
??) باورهایم را نسبت به او همواره حفظ می کنم .
??) پس از به پایان رسیدن روزهای پرتحرک ، شب ها همه چیز را برایش تعریف می کنم .
??) اولین کسی هستم که تولدش را تبریک می گویم .
??) به کارهایی که برایم انجام می دهد توجه می کنم و قدردان محبت های او هستم .
??) ازدواجمان را از موهبت های الهی می دانم .
??) برای سلامتی اش صدقه می دهم .
??) در یک مکان یادداشتی محبت آمیز برایش پنهان می کنم و او را راهنمایی می کنم تا پیدایش کند.
??) در همه لحظات زندگی با گذشت رفتار می کنم .
??) سعی می کنم که همیشه سرزنده و شوخ طبع باشم .
??) کارهایی که نشان دهنده? محبتم نسبت به اوست برایش انجام می دهم .
??) هرگاه از او خیلی عصبانی هستم به نکات مثبتش هم فکر می کنم .
??) اگر احساس کنم از وسایل شخصی اش چیزی کم دارد ولی خودش نمی خرد، حتماً برایش تهیه می کنم .
??) همه هدایایی را که به من داده است ، از صمیم قلب دوست دارم .
??) همیشه دل آرام یکدیگر هستیم.
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باورکنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
درعرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوارباغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
درگارگاه رنگرزان دیارما
رنگی برای پوشش ننگ نیست
ازبردگی مقام بلالی گرفته اند
درمکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهارمی گذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هرمرد پا شکسته که تیمورلنگ نیست
مـن دوش دیـدم سـر دل، انـدر جمال دلـبری
سنگین دلی، لعلیـن لبی، ایـمان فزایی، کـافـری
از جان و دل گوید کسی، پیش چنان جانـنه ای
از سیم و زر گوید کسی، پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان، گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل، ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آبوگل، از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین، ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شـور وشـری
تن خـود کی باشد تا بود فرش سواران غـمش
سرکیست تا او سر نهد پیش چنان شهسروری
نک نـوبهـار آمد کز او سـرسـبز گـردد عالـی
چون یار من شیرین دمی، چون لعل او حلوا گری
هردم به من گوید رخش، داری چو من زیبارخی؟
هردم بدو گوید دلم، داری چو بنده چاکری؟
آمد بـهـار ای دوستان خیزید سـوی بوستــان
امـا بـهــار من تـویی مـن ننــگرم در دیگری
اشکوفههـا و میوههـا دارنـد غـنـج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چـون نیلوفــری
بلبل چو مطرب دفزنی برگ درختان کفزنی
هر غنچه گوید چون منی باشدخوشی کشیتری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامنکشـان
تا بـغ یابد زیـنـتـی تـا مـرغ یابـد شـهـپـری
تا خلق از او حیران شود، تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود، کوری هر کور و کری
آن جا کهباشد شاه او؟ بنده شود هر شاه خو
آن جا کهباشد نار او؟ هر دل شود سامندری
مست و خرامان می رود در دل خیال یار من
ماهی، شریفی، بی حدی، شاهی، کریمی، بافَری
***
مولوی
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
((حسرت عشق))
درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
ان شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟
گفتا:چه کنم دام شما دانه ندارد!
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد